معنی برپا داشتن

لغت نامه دهخدا

برپا داشتن

برپا داشتن. [ب َ ت َ] (مص مرکب) تشکیل دادن. بنیاد کردن.
|| اقامه کردن. قائم کردن. برپا ساختن.
- برپا داشتن نماز، اقامه ٔ نماز: آن جماعتی که ما در روی زمین صاحب تمکین ساختیم ایشان را، نماز را برپا داشتند. (تاریخ بیهقی ص 314).


برپا ساختن

برپا ساختن. [ب َ ت َ] (مص مرکب) برپا داشتن. ساختن. رجوع به برپا داشتن و برپا کردن شود.


برپا

برپا. [ب َ] (ص مرکب) (از: بر + پا) ایستاده. روی پا. (ناظم الاطباء). قائم و ایستاده. (آنندراج). سرپا. مقابل نشسته.
- برپا بودن، بر پای بودن صف، متشکل بودن. رده بودن:
بروز بار کو را رای بودی
به پیشش پنج صف برپای بودی.
نظامی.
|| برافراشته. استوار. قائم:
پی زنده پیلان بخاک اندرون
چنان چون ز بیجاده برپا ستون.
فردوسی.
مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. (گلستان). || مقابل از پا افتاده. قائم:
چو برپایی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی.
نظامی.


برپا شدن

برپا شدن. [ب َ ش ُ دَ] (مص مرکب) ایستادن. قیام. پا شدن. خاستن. برخاستن: شورش جنگ برپا شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).


برپا کردن

برپا کردن. [ب َ ک َ دَ] (مص مرکب) برپا داشتن چنانکه مجلس جشن یا عزائی را. انعقاد آن. منعقد کردن آن. تشکیل دادن آن. اقامه.برپا ساختن. || تأسیس کردن. پی افکندن. بنیاد کردن: از بهشت ندا آمد از حق تعالی که ای آدم اینک بهشت با این همه نعمت که می بینی از برای تو برپا کرده ام. (قصص ص 18). || نصب کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برافراشتن. (ناظم الاطباء). || برانگیختن. (آنندراج):
جان خود را خواهم ازرشک حنا برخاک ریخت
میروم کز دست خوبان فتنه ای برپا کنم.
خالص (آنندراج).
|| ثابت کردن. (ناظم الاطباء). استوار کردن.
- برپاکرده، نصب کرده شده. (آنندراج). افراشته. (ناظم الاطباء).
- برپای خاک کردن، حقیر شمردن و پست نمودن و حقیر ساختن. (ناظم الاطباء).


برپا خاستن

برپا خاستن. [ب َ ت َ] (مص مرکب) برخاستن. بپاخاستن. برخاستن روی پاها و ایستادن. (ناظم الاطباء). رجوع به برپای خاستن شود.

فرهنگ معین

برپا داشتن

برقرار ساختن، برپا کردن جشن و شادمانی. [خوانش: (بَ. تَ) (مص م.)]


برپا

ایستاده، سر پا، برقراری، برجای. [خوانش: (بَ) (ص. ق.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

برپا داشتن

(مصدر) ثابت کردن برقرار ساختن، نصب کردن ایستاده کردن، اقامه کردن (نماز) انجام دادن، منعقد کردن (مجلس جشن و شادمانی) .


برپا

ایشتاده، روی پا، قائم

حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

برپا داشتن

آباد ساختن، آبادان کردن، برافراشتن، نصب کردن، بر پا کردن، برقرار کردن، اقامه کردن، انجام‌دادن، مجلس کردن


برپا کردن

برقرار کردن، تاسیس کردن، دایر کردن، مستقر کردن، برگزار کردن، برپا داشتن، به پا کردن


برپا

آباد، آبادان، ایستاده، برقرار، دایر، ایستاده، سرپا، قائم، منعقد،
(متضاد) نشسته، معمور

فارسی به انگلیسی

معادل ابجد

برپا داشتن

960

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری